loading...

منتظرالمهدی۳۱۳

Content extracted from http://montazeralmahdi313.blog.ir/rss/?1746253821

بازدید : 0
چهارشنبه 2 ارديبهشت 1404 زمان : 10:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

منتظرالمهدی۳۱۳

منتظرالمهدی۳۱۳

هر صبح که از خواب برمی‌خیزم،

چشم‌هایم را می‌بندم و تصویرِ تو را می‌جویم

یوسفِ من!

آیا هنوز در چاه زمان اسیری؟

یا آن‌قدر دور رفتی که حتی صدای زنجیرهایت را هم نمی‌شنوم؟

من این یعقوب بی‌بصر

سال‌هاست پیراهن‌های دروغین را بوییدم...

هر هکر نست،

روی دیوار شهرم دست‌های خونین می‌کشم

و فریاد می‌زنم:

إِنِّی لَیَحْزُنُنِی أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ

ولی باد،

تنها گردِ غربت را به چشمانم می‌پاشد.

گاهی در آینه نگاهم می‌کنم،

شاید چهره‌ات در پشت چین‌های چهره من پنهان شده باشد...

اما آینه این راوی بی‌رحم

فقط تصویر مردی را نشانم می‌دهد

که قطره‌های اشکش،

رودِ نیل را هم شور می‌کند.

ای یونس درون من!

هنوز در شکم نهنگ تنهایی‌ات نشسته‌ای؟

یا آن‌قدر در تاریکی ماندی

که چشم‌هایت،

خودِ تاریکی شده‌اند؟

و ایوب وجودم...

این زخم‌های بی‌علت را ببین!

هر کدام قصه‌ای هستند بی‌آغاز و بی‌پایان

زخم‌هایی که نه تیغی آنها را ایجاد کرده،

نه مرهمی‌می‌تواند التیامشان دهد.

یوسف!

فریاد می‌زنم در کوچه‌های تنگِ خواب‌هایم...

پاسخم را تنها پژواک سکوت می‌دهد:

شاید او هرگز نبوده...

شاید تو خود

همان یوسفی هستی

که تمام عمر

به دنبال خویش می‌گشته‌ای!

و اینگونه،

در آستانه‌ی کنعانِ وجودم می‌ایستم

با چشمانی که از گریه سفید شده‌اند،

ولی هنوز امیدوارند...

فَصَبْرٌ جَمِیلٌ

شاید فردا،

کاروانی از نور بیاید

و بوی پیراهنت را با خود آورده باشد!

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 55
  • بازدید کننده امروز : 56
  • باردید دیروز : 1
  • بازدید کننده دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 56
  • بازدید ماه : 61
  • بازدید سال : 1008
  • بازدید کلی : 1034
  • کدهای اختصاصی