باد، آرام از کنارم میگذرد،
و من خیال میکنم
این نوازشِ نرم،
ردّ عبور توست از حوالی دلم.
من ایستادهام،
میان راهی که سرش پیداست اما پایانش را نمیبینم،
با دلی که سالهاست،
به سمتِ صدای گامهای تو گوش سپرده.
گاهی خیال میکنم،
هر نسیم، بوی پیراهن تو را با خودش آورده،
و دلم بیدلیل میلرزد،
بیدلیل چشم میبندد،
بیدلیل نامیرا صدا میزند
که هنوز نیامدهای.
نه میدانم کجایی،
نه میدانم کی میآیی،
اما این را خوب میدانم:
من،
سالهاست کنار پنجرهای از دعا،
روزها و شبها را
با شمردن خیالِ آمدنت سر کردهام.
باد میوزد...
و من،
هنوز به آمدنت ایمان دارم.